قسمت چهارم ماه نو

وبلاگ طرفداران خون اشام برمیخیزد


دیدار
زمان سپری میشود! حتی وقتی که غیر ممکن به نظر بیاید حتی وقتی که هر تیک تاک عقربه ی ثانیه شمار، مثل ضربان خون در پشت یک زخم یا خراشیدگی، دردآور باشد. زمان به طور نامنظمی سپری می شود. با پیچش ها و چرخش های عجیب، و آرامش ها و وقفه های کشدار اما به هرحال میگذرد حتی برای من!!!

مشت چارلی روی میز فرود آمد و او گفت:" همین که گفتم بلا من تو رو میفرستم خونه ی مادرت."
سرم را از روی ظرف شیر و ذرت _ که به جای خورد مشغول بازی کردن با آن بودم _ بلند کردم و باحیرت به چارلی خیره شدم. در واقع من جریان گفتگو را دنبال نکرده بودم و مطمئن نبودم که چارلی چه منظوری دارد.
هاج و واج، زیر لب گفتم:" من که خونه هستم"
او توضیح داد:" من تورو پیش رنی میفرستم، به جکسون ویل"
پرسیدم:" مگه من چیکار کردم؟"
احساس میکردم صورتم مچاله شده است این خیلی غیر منصفانه بود. طی چهار ماه گذشته رفتار من قابل سرزنش نبود.!بعد از آن هفته ی اول که هیچکدام ما حرفی راجع به آن نمیزدیم، حتی یک روز از مدرسه یا محل کارم غیبت نکرده بودم. نمره های درسی من عالی بود.
چارلی اخم کرده بود. او گفت:" تو هیچ کاری نکردی، درسته. مشکل همینه! تو هیچوقت هیچکاری نمیکنی."
در حالی که ابروهایم را به نشانه حیرت درهم کشیده بودم، پرسیدم:" تو از من میخوای که خودمو توی دردسر بندازم؟"
چارلی گفت:" دردسر از این کاری که الآن میکنی بهتره... از اینکه همیشه غصه بخوری و در حال پرسه زدن باشی"
این حرف او کمی نیشدار بود.
گفتم:" من غصه نمیخورم و پرسه زنی هم نمیکنم"
او با اکراه گفت:" من کلمه ی درستی به کار نبردم ! غصه خوردن بهتره! حداقل خودش یه کاریه! تو حتی غصه هم نمیخوری.بلا؟ تو اصلا زندگی نمیکنی!"
این اتهام او حقیقت داشت. در این مورد حق با او بود. او ضربه را به جای اصلی وارد کرده بود."متاسفم پدر"
"
من از تو معذرت خواهی نمیخوام"
آهی کشیدم و گفتم:" پس به من بگو میخوای چیکار کنم؟"
"
بلا..." لحظه ای مردد ماند و بعد ادامه داد:" عزیزم تو اولین کسی نیستی که همچین اتفاقی براش میفته متوجه که هستی"
"
میدونم" اخمی که همراه این حرف کرده بودم، سست و بی جاذبه بود.
"
گوش کن عزیزم نظر من اینه که تو به کمی کمک احتیاج داری"
"
کمک؟"
"
وقتی مادرت منو ترک کرد و تو رو با خودش برد... خوب، دوره ی بسیار بدی برای من بود.
زیر لب گفتم:" میدونم پدر"
او خاطرنشان کرد:" اما من از عهدش بر اومدم. عزیزم تو سعی نمیکنی از عهدش بربیای! من صبر کردم امیدوار بودم وضعیت بهتر شه" چارلی نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:"فکر میکنم هردوی ما میدونیم که اوضاع بهتر نمیشه"
"
من حالم خوبه"

او توجهی به این حرف من نکرد و گفت:"شاید، خوب شاید اگه تو با کسی... مثلا یه متخصص در اینباره صحبت کنی..."
"
تو ازمن میخوای با یک روانکاو ملاقات کنم؟" بعد ازینکه منظور اورا فهمیده بودم لحن صدایم کمی تندتر شده بود!
"
شاید موثر بشه!"
"
و شاید هم هیچ فایده ای نداشته باشه!"
من چیز زیادی در مورد تحلیل روانکاوی نمیدانستم اما کمابیش مطمئن بودم که اگر بیمار، صداقت نسبی نداشته باشد، فایده ای نخواهد داشت. بدون شک من میتوانستم حقیقت را به روانکاو بگویم، البته اگر دلم می خواس بقیه ی عمرم را در تیمارستان، در سلولی که دیوارهایش را با عایق صدا پوشانده باشند، سپری کنم!
چارلی مدت کوتاهی حالت لجباز چهره ی مرا بررسی کرد و بعد مسیر حمله اش را عوض کرد!
او گفت:" عقل من دیگه بیشتر ازین قد نمیده بلا شاید مادرت..."
با لحن سردی گفتم:" ببین من امشب میرم بیرون! اگه تو بخوای! به جسیکا و آنجلا هم زنگ میزنم"
او با ناامیدی گفت:" این، اون چیزی نیست که من میخوام. فکر نمیکنم من بتونم درحالی زندگی کنم که ببینم تو بیشتر ازین سختی می کشی. من تاحالا کسی رو ندیدم که به اندازه ی تو تقلا کنه! که دیدنش درد آوره!"
"
متوجه نمیشم پدر! اولش تو عصبانی هستی چون من کاری نمیکنم بعد میگی که از من نمیخوای برم بیرون"
"
من ازت میخوام که خوشحال باشی! حتی نه خیلی زیاد! فقط ازت میخوام که اینقدر غمگین نباشی! فکر میکنم اگه از فورکس بری شانس بیشتری برای اینکار داشته باشی!"
گفتم:" من ازینجا نمیرم"
"
چرا؟"
"
من آخرین نیم سال تحصیلی خودم رو توی دبیرستان این شهر می گذرونم_ اگه از اینجا برم همه چیز خراب میشه"
"
تو دانش آموز خوبی هستی! از عهدش بر میای!"
"
من نمیخوام مزاحم مامان و فیلیپ باشم"
"
مادرت برای اینکه تورو پیش خودش برگردونه جون میده!"
"
هوای فلوریدا خیلی گرمه!"
مشت او دوباره روی میز فرودآمد او گفت:" بلا هردوی ما میدونیم که واقعا چه اتفاقی داره اینجا می افته و این به نفع تو نیست!" او نفس عمیقی کشید و ادامه داد:"ماه ها گذشته! نه تلفنی نه نامه ای نه هیچ نوع تماس یا ارتباطی! او نمیتونی تا ابد منتظر اون بمونی!"
نگاه خشمگینی به چارلی انداختم. گرما کمابیش، اما نه به طور کامل به صورتم رسید. مدت ها از آخرین باری، که من در اثر هرگونه احساسی یرخ شده بودم می گذشت.
چارلی به خوبی می دانست که صحبت کردن درباره ی این موضوع خاص به طور کامل ممنوع است.
با لحن آهسته و سردی گفتم:"من منتظر چیزی نیستم! انتظار کسی رو نمی کشم!"
چارلی با صدایی که گرفته بود گفت:" بلا..."
حرف اورا قطع کردم و گفتم:" من باید برم مدرسه" از جا بلند شدم و صبحانه ی دست نخورده ام را از روی میز برداشتم. دیگر تاب و تحمل گفتگوی دیگری را با چارلی نداشتم. در حالی که بند کیف مدرسه ام را روی شانه ام می انداختم، گفتم:" من با جسیکا قرار میذارم. شاید برای شام نتونم به خونه برگردم. ما به پورت آنجلس میریم و یخ فیلم تماشا می کنیم"
قبل از اینکه چارلی بتواند واکنشی نشان بدهد خودم را به در جلویی رساندم. عجله ی من برای فرار از چارلی باعث شد یکی از اولین کسانی باشم که به مدرسه رسیده بودند. مزیت اینکار آن بود که جای واقعا خوبی برای پارک کردن اتوموبیلم یافتم. اما بُعد منفی قضیه این بود که حالا وقت زیادی داشتم. و من مدتی بود که سعی میکردم به هر قیمتی شده از داشتن وقت فراغت پرهیز کنم.
به سرعت و قبل ازینکه بتوانم فکر کردن در مورد اتهام های چارلی را شروع کنم، کتاب حسابان را از توی کیفم بیرون کشیدم. به سرعت صفحه ای ازکتاب را که قرار بود امروز آنرا شروع کنیم باز کردم و سعی کردم ذهنم را با آن مشغول کنم. خواندن ریاضیات حتی از گوش کردن به درسی که معلم می داد بدتر بود. اما رفته رفته درینکار پیشرفت می کردم. طی چند ماه گذشته من ده برابر وقتی را که پیشتر برای مطالعه ی ریاضی به کار می بردم، صرف کرده بودم! در نتیجه موفق شده بودم نمره ام را به حد پایین الف برسانم! می دانستم که آقای وارنر احساس می کرد پیشرفت من به واسطه ی روشهای برتر او بری تدریس ریاضی تحقق پیدا کرده بود و اگر این موضوع باعث خوشحالی او می شد من قصد نداشتم حباب شادمانی اش را بترکانم!
آنقدر سرم را با ریاضی گرم کردم تا محوطه ی پارکینگ پر شد! و بعد با عجله به طرف کلاس ادبیات انگلیسی به راه افتادم. ما روی کتاب مزرعه حیوانات کار میکردیم که موضوع کمابیش ساده ای داشت. من اهمیتی به کمونیسم نمیدادم این تغییر خوشایندی نسبت به داستانهای عاشقانه ی خسته کننده ای بود که بخش عمده ی برنامه ی درسی ادبیات انگلیسی را تشکیل می دادند. ر.ی صندلی خودم آرام گرفتم و از اینکه توضیحات آقای برتی ذهنم را مشغول میکرد خوشحال بودم!
وقتی در مدرسه بودم زمان به تندی می گذشت. زنگ بسیار زودتر از حد انتظارم به صدا در آمد و من شروع کردم به جمع کردن وسایل توی کیفم.
"
بلا؟"
صدای مایک را شناختم و قبل ازینکه حرفی بزند کلمات بعدی اش را می دانستم.
"
میخوای فردا کار کنی؟"
سرم را بالا آوردم. او وسط کلاس ایستاده و به میز تکیه داده بود. هر جمعه او این سوال را از من می پرسید. برای او اهمیتی نداشت که من مدتها بود که روزهای شنبه را سرکار نمیرفتم. البته با یک مورد استثنا، که به چند ماه قبل مربوط بود. من یک کارمند آزمایشی بودم!
نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 1 فروردين 0برچسب:,ساعت 23:34 توسط vampire girl|


آخرين مطالب
» فصل اول
» هتل ترانسیلوانیا
» سایه تاریکی
» خون اشام ایرانی....دیروز...امروز ....فردا
» شناخت خون اشام ها بر اساس ماه تولد
» ماه نو قسمت پنجم
» رمان خون اشام برمیخیزد قسمت دوم
» رمان خون اشام برمیخیزد قسمت اول
» قسمت چهارم ماه نو
» قسمت سوم ماه نو
» فصل دو ماه نو
» ماه نو قسمت اول
» رمان خون اشام برمیخیزد (مقدمه)
» افتتاحیه


Design By : Pichak